شانزده سالگی :قسمت سومموهام خیس بودوحوله کوچولوی سبزم به سرم ،بلوز شلوار سبزتیریکو که عکس یه پیشی روبلوزش بود تنم بودپاهامو از زیر میز کوچولوم دراز کرده بودمو پاپوشای سبز پام و تکون تکون میدادم وبا نگاه به اونا رشته ی افکارم از درس پاره میشددر حالی که تکیه داده بودم به بخاری و کتاب کمک درسی ریاضی و یه دفتر چک نویس و قلم به دست مثلا داشتم درس می خوندم ولی تمام حواسم پیش سهراب بود دلم آروم و قرار نداشت،کاش می شد همه می رفتن بیرون و من زنگ می زدم به سهراب .خواهر کوچولوم که مثل من میز کوچولوشو گذاشته بود روبروشو پاهاشو دراز کرده بود زیرش و داشت مشقاشو می نوشت هر از گاهی نیم نگاهی به من می نداخت و من هر کاری می کردم تقلیدشو درمیاورد تو این اسنا من ته خودکارمو گذاشته بودم بین دندونام و غرق رویا بودم که دیدم خواهر کوچولو هم عین ادای من وبا مدادش درآورده ،خندم گرفت از این تقلید و یادافکار منحرفم افتادمفکر کردم خواهر کوچولو ی بی خبر اگه می دونست افکارم چیه سعی می کرد همونارم تقلید کنه ،مثلا بره با پسر کوچولوی همسایه دوست بشه ههگفتم :نازیلا به چی فکر می کنی ؟نازیلا جا خورد و گفت :فکر... ام هیچی به پاپوشات میشه بپوشمش ؟اخم کردم و لبامو غنچه کردمو گفتم :آخه خواهری من این پاپوشامو دوست دارم گفت :فقط یه د پنجاه و سومین...
ما را در سایت پنجاه و سومین دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : uglyworld93 بازدید : 134 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1396 ساعت: 18:38